خدای من
این روز ها تا چشم میگشایم میروم و پنجره رو به درختان سر سبز خانه ام را باز میکنم
نفسی عمیق میکشم ,آنگاه زمزمه میکنم :
خدای خوب من امروز هم میهمان قلب من و خانه من باش
با من باش تا روز دیگری از هستی را تجربه کنم
روزی که بی شک پر از شگفتی و نو شدن است .
و شب هنگام آنگاه که پلک هایم سنگین میشوند زیر لب میگویم :
پروردگارا به من بصیرتی ده تا درهایی را که برویم میگشایی ببینم و درایتی که درهایی را که به رویم بسته ای به اصرار نگشایم .
و آرمشی عجیب دنیای این روز های من را پر میکند ,همچون مهی سنگین با عطر گل های رازقی...